اعترافات یک درونگرا با اختلال شخصیت مرزی

Tiffany

من مرزی آرام دارم، به این معنی که به جای انفجار احساسات، آنها را منفجر می کنم.

تصور کنید در حال تماشای یک آلبوم عکس از زندگی خود هستید. از طریق این مجموعه می توان مکان ها، سفرها، تولدها، فارغ التحصیلی ها، دوستان، خانواده را به خاطر آورد. به طور خلاصه، لحظاتی که مراحل مختلف داستان شما را مشخص کردند. سپس تصمیم می گیرید عکس های جدیدی را به آلبوم اضافه کنید، اما متوجه می شوید که فضای بیشتری وجود ندارد. با این وجود، شما موفق می‌شوید یک عکس را با عکس دیگر بپوشانید تا هیچ خاطره‌ای باقی نماند. حتی با وجود تمام عکس‌های آلبوم، شما هنوز این احساس را دارید که چیزی از دست رفته است.

برای تشبیه کردن با شیوه‌ی مرزی بودنم، اینگونه ذهنم را تجربه می‌کنم: پر از خاطره، مملو از متفاوت ترین احساسات، که علیرغم اینکه غالباً تحت تأثیر قرار می گیرند، همیشه راهی برای اضافه کردن احساسات بیشتر پیدا می کنند، با وجود پوچی دائمی که هرگز سیر نمی شود.

خلأ حتی سعی کرده نامی داشته باشد: مهمانی ها، دوستان، سفر، تحصیلات تکمیلی، روابط، رابطه جنسی، شکلات، شغل. با این حال، هنگامی که هیجان پشت همه این چیزها به پایان می رسد، فضای خالی دوباره خالی می شود.

این چیزی است که مانند یک درونگرا است که دارای اختلال شخصیت مرزی است، یک بیماری بسیار رایج که حدود 3 میلیون نفر در ایالات متحده را تحت تاثیر قرار می دهد. هر سال.

معنی داشتن "مرز آرام" چیست

در اوایل این سال من مبتلا به اختلال شخصیت مرزی (BPD) تشخیص داده شدسال این وضعیت روانی مجموعه‌ای از ویژگی‌ها را گرد هم می‌آورد که در آن افراد در تنظیم احساسات، مشکلات مربوط به خودانگاره، بی‌ثباتی در روابط بین فردی، تکانشگری و رفتارهای آسیب‌رسان به خود مشکل دارند. افراد مبتلا به این اختلال، فوران‌های خلقی ناگهانی دارند و معمولاً احساسات خشم و تحریک‌پذیری را بروز می‌دهند.

قبل از تشخیص، هرگز فکر نمی‌کردم بتوانم BPD را ارائه کنم، زیرا خشم خود را به دیگران منتقل نمی‌کنم. با توجه به این واقعیت که من یک درونگرا هستم، در نهایت به جای انفجار احساسات خود، آنها را منفجر می کنم. چیزی که نمی‌دانستم این بود که اختلال شخصیت مرزی چهار راه متفاوت برای تظاهر دارد: مرزی آرام، مرزی تکانشی، مرزی آزاردهنده، و مرزی خود ویرانگر. و برونگراها نیز می توانند آن را داشته باشند. تا آنجا که من می دانم، هیچ ارتباطی بین BPD و درونگرایی وجود ندارد، اگرچه این دو جنبه از خود من همپوشانی دارند و یکدیگر را شکل می دهند. BPD برای همه به یک شکل ارائه نمی شود. این داستان من است، و تجربه شما با آن ممکن است متفاوت باشد.

در مورد من، من ویژگی های مرزی آرام بیشتری دارم، به این معنی که من احساسات را به جای انفجار آنها منفجر می کنم. بنابراین به جای بازی کردن، در چیزی که احساس می کنم عمل می کنم. به این ترتیب علائمی مانند احساس پوچی مزمن، ترس از رها شدن یا طرد شدن، نوسانات خلقی، احساس گناه بیش از حد،و اضطراب و افسردگی بی سر و صدا متحمل می شوند و این تصور نادرست را ایجاد می کنند که من فردی آرام هستم.

اما در درون، ذهن من در شرف فروپاشی است.

خلأ ویژگی است که شایسته توجه است. این احساس مزمن به قدری شدید است که تنها راه کاهش درد پر کردن این شکاف با چیزی یا شخصی است که آرامش و امنیت را به ارمغان می آورد. دقیقاً در همین لحظه است که «راه‌حل» خلأ جای خود را به اجبار می‌دهد.

من اهل مطالعه هستم. هر روز ساعت‌ها موضوعاتی را مطالعه می‌کنم که مورد علاقه‌ام است و به نظر می‌رسد که این ناقص بودن من را برای مدت معینی «تکمیل» می‌کند (تا زمانی که مجبور به شروع دوره‌ای دیگر از مطالعات باشم). من روزم را ۴ کتاب مصور خنده‌دار که زندگی درون‌گرا را به‌خوبی به تصویر می‌کشد با گوش دادن به درس های آنلاین درباره موضوعاتی که درباره آنها می نویسم شروع و به پایان می رسانم. این نوعی اجبار است که برای تسکین احساس پوچی خود ایجاد کرده ام. وقتی در حال مطالعه هستم، احساس می کنم ذهنم پر شده است.

دنیای من، خودم و من

در مورد احساس بی کفایتی چطور؟ مثل دویدن با یک سرعت است در حالی که دنیا با سرعت دیگری می دود. این زمانی که من در مصاحبه های شغلی شرکت می کردم بیشتر مشهود بود. در ابتدای انتخاب، بسیار هیجان زده بودم. با این حال هر مرحله را که می گذشتم روحیه ام کم می شد تا اینکه بی حس شدم. در نهایت خودم را متقاعد کردم که برای این کار مناسب نیستم.

امروز در خانه به عنوان نویسنده آموزشی برای وبلاگ ها، مجلات و مجلات کار می کنم - و این به من آرامش می دهد. من نهباید با مردم روبرو شوم و به آنها توضیح دهم که چرا یک روز در حال معاشرت هستم و روز دیگر ترجیح می دهم با افکار و احساساتم خلوت کنم. مثل این است که یک روز انرژی می‌گیرم و روز دیگر باید باتریم را دوباره شارژ کنم.

در روابط بین فردی فرقی نمی‌کند. به دلیل تقسیم (تفکر سیاه و سفید)، مدیریت احساسات برای من دشوار است. یک فرد بسته به نگرشش علم پشت سر چرایی نیاز درونگراها به تنهایی نسبت به من می تواند کاملاً خوب یا کاملاً بد باشد. ترس اغراق آمیز از اعتماد به مردم باعث شد که من پیستونتروفوبیسم باشم. انگار دیگر هیچ رابطه صمیمانه و اصیلی در دنیا باقی نمانده بود و هر لحظه قرار بود دوباره ناامید شوم.

ترس از رها شدن یا طرد شدن برای یک فرد مرزی بسیار مهم است. . وقتی یک مرز عشق می ورزد، فراتر از اندازه است. مثل این است که کاری را که انجام می دهید متوقف کنید تا به محبوب خود توجه کنید و همه چیز حول او می چرخد. ناخودآگاه از دست دادن هویت وجود دارد. بنابراین، برای مثال، اگر مرزی با گروهی که به راک گوش می‌دهند درگیر شود، او نیز در نهایت گوش می‌دهد. اگر مرز با یک فرد روشنفکر ارتباط داشته باشد، همین اتفاق می افتد. در مدت کوتاهی ممکن است او به یک عاشق بزرگ ادبیات تبدیل شود.

در موارد نادری که در جمعی از همکاران هستم، معمولاً خودم را خالی می کنم تا وارد دنیای دیگران شوم. برای مثال، وقتی با دوستی هستم که بچه دارد، درباره مادری و بچه‌داری صحبت می‌کنمروال، مهدکودک، و غیره. در مورد اقوام من هم همینطور است. ما در مورد علایق آنها صحبت می کنیم، مانند آشپزی، پیش بینی آب و هوا، یک سریال تلویزیونی، فیلم و غیره.

یعنی من همیشه برای زندگی طرف مقابل انگیزه و همدلی نشان می دهم. از سوی دیگر، افراد بسیار کمی می توانند از من در مورد کارهای روزمره، کاری که روی آن کار می کنم یا بیشتر از همه دوست دارم انجام دهم بپرسند. بنابراین، حضور چند نفر می تواند تنهاتر از حالت خلوت دائمی باشد. از این طریق، به راحتی می توان فهمید که در دنیای من، این من، خودم و من هستیم.

بزرگ شدن یک درونگرا و یک مرز

از کودکی همیشه احساس متفاوتی داشتم. من هم مانند بسیاری از افراد درونگرا، ساعت ها به تنهایی با عروسک هایم بازی می کردم، با دوستان خیالی صحبت می کردم و جلوی آینه می رقصیدم و آواز می خواندم. وقتی مطالعه نمی کردم، غرق در کارتون ها و شخصیت های فیلم بودم. در مدرسه، چیزی که بیشتر دوست داشتم انجام دهم، گوش دادن به داستان و نوشتن انشا بود. هر وقت آنها را می نوشتم می توانستم وارد حالت جریان شوم.

در همسایگی مقایسه من و خواهرم اجتناب ناپذیر بود. از آنجایی که خواهرم برون گرا است، مردم اغلب در مورد من می گفتند: "چرا اینقدر ساکت است؟" "آیا او بیمار است؟" "او زیاد صحبت نمی کند" و غیره. حتی در دوران کودکی، نگاه عجیبی به زندگی داشتم. یادم می آید در سن 5 سالگی مدام به پایان دنیا فکر می کردم و آیا مردم به بهشت ​​می روند؟

افسردگی وجودی BPD

من اینگونه هستم: همیشه هدف همه چیز روی زمین را زیر سوال میبرم. مشکل اینجاست که هر چه تعداد سوالات بیشتر باشد، حجم سوال بیشتر می شود. و پر کردن جای خالی سخت است زیرا هر لحظه آرزوهای مختلفی به وجود می آید.

افسردگی مرزی وجودی است. ناگهان بی دلیل آنقدر در افکارم غوطه ور می شوم که حتی فراموش می کنم کجا هستم. شدت و قدرت افکار مرا به این باور می رساند که تمام روزم را صرف فکر کردن گذراندم. این افکار نشخوار کننده دقیقاً به این دلیل رخ می دهند که تمام درد و عصبانیت در ذهن من درونی شده است.

افرادی که از شرایط مرزی رنج می برند، تمایل دارند دنیا را به شکلی تحریف شده ببینند. به گفته دکتر دانیل فاکس، روانشناس دارای مجوز که در درمان اختلالات شخصیت تخصص دارد، گویی عینک را با نسخه اشتباه استفاده می کنند، که باعث می شود درک منفی از واقعیت داشته باشند. زندگی ترکیبی از احساسات است و یادگیری نحوه مدیریت آنها می تواند تفاوت را ایجاد کند.

یکی دیگر از محرک های ظهور علائم افسردگی، بی نظمی عاطفی در روابط بین فردی است. افراد مرزی از طرد شدن می ترسند، اما متوجه نمی شوند که نگرش هایشان در نهایت مردم 6 چیزی که فقط درونگراها می فهمند را از خود دور می کند. قبلا از دوستانم توقعات زیادی داشتم اما به مرور زمان یاد گرفتم که هر انسانیناقص است، و بنابراین هرگز نمی تواند به طور کامل نیازهای من را برآورده کند.

در حال حاضر در حال درمان هستم و از این طریق آموخته ام که آرامش، لذت و تعادل حالت هایی هستند که باید از درون به بیرون برسم (و نه برعکس). احساس پوچی دائمی را باید خودم از طریق اعتماد به نفس و خودشناسی پر کنم. من نمی توانم سلامتی خود را به افراد، چیزها یا رضایت ها بسپارم. مسئولیت شادی من بر عهده من است و هیچ کس دیگری.

شما می توانید به عنوان فردی درونگرا یا حساس در دنیایی پر سر و صدا پیشرفت کنید. در خبرنامه ما مشترک شوید. هفته‌ای یک‌بار، نکات و بینش‌های قدرتمندی را در صندوق ورودی خود دریافت خواهید کرد. برای عضویت اینجا را کلیک کنید.

پناهگاه من را پیدا کنید

همانند بسیاری از درونگراها، تنهایی به من این امکان را می دهد که احساساتم را بهتر تنظیم کنم و مانع از آن می شود که همیشه در حضور افراد شاد، موفق و ارتباط برقرار کنم. دیگران. این بدان معنا نیست که من دوست ندارم با مردم باشم - از تعامل معنادار نیز لذت می برم - فقط معمولاً با موضوعات و موضوعاتی که بیشتر مردم درباره آنها صحبت می کنند همذات پنداری نمی کنم.

اما در هنر است که من پناه واقعی خود را می یابم، زیرا به من اجازه می دهد تا ناامنی ها و ناراحتی هایم را کاهش دهم و آرامش و امنیت خود را حفظ کنم. چه از طریق سینما، موسیقی یا ادبیات، من در هنر شکلی از زبان را می بینم که احساسات درونی را به زیبایی و حساسیت تبدیل می کند. و از طریق آن استمی نویسم که ذهنم برمی خیزد و آزاد می شود: بدون نقاب، بدون ترس و بدون اشتیاق.

من از طریق کلام مکتوب همانی هستم که هستم. و این کلمات هستند که به من بال می دهند و زندگی را به من هدیه می دهند. زندگی فراتر از مرز پناهگاه من را پیدا کنید

شما ممکن است دوست داشته باشید:

  • چرا درون گراها باید مسیر خود را در زمان های دشوار طی کنند
  • اینها 19 تجربه استرس زاترین تجربه ای هستند که یک درونگرا می تواند داشته باشد
  • 5 روشی که درونگرایی من را به سمت قوی تر شدن سوق داد

Written by

Tiffany

تیفانی مجموعه ای از تجربیات را تجربه کرده است که بسیاری آنها را اشتباه می نامند، اما او تمرین را در نظر می گیرد. او مادر یک دختر بالغ است.به عنوان یک پرستار و گواهی زندگی & مربی ریکاوری، تیفانی در مورد ماجراهای خود به عنوان بخشی از سفر درمانی خود می نویسد، به این امید که دیگران را توانمند کند.تیفانی که تا حد امکان با ون کمپروان خود به همراه همکار سگش، کاسی، سفر می کند، قصد دارد جهان را با ذهن آگاهی دلسوزانه تسخیر کند.